مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

عشق من و بابایی

دو ماهگی مهرسام

سلام پسر عزیزم دو ماهگی ات مبارک ان شالله 120 ساله شی پسر عزیزممممممممممممممممم و اما اندر احوالات چند روز قبل و چند روز بعد دو ماهگی همون طور که قبلا برات گفتم اقرار بود بریم پیش دکتر شیراز منم بردمت با بابایی و خانواده خودم(مامان جون و بابا حمید)پیش دکتر با سابقه ای که در واقع دکتر منم بوده وقتی اندازه شما بودم و به قول مامان جون دستش حرف نداره خلاصه صبح زود راه افتادیم و نوبتمون ساعت 10 بود سر راه خاله سمیرا رو هم از دانشگاه برداشتیم و با هم رفتیمم پیش دکترت توی راه تا زمانی که خاله سمیرا نیومده بود شما خیلی آروم بودی و خوب خوابیدی اما وقتی خاله اومد از بس ماچت کرد و بالا پاینت کرد کلافه شده بودی و گریه میکردی هر چی ه...
27 اسفند 1392

یک روز ما و پسرمون

مهرسام جونم الهی دورت بگردم مامان جون که عاشقانه دوست داریم خیلی زیاد اصلا حس میکنم بدون تو نفس نمی تونم بکشم خدا جونم هزاران بار شکرت خدا جونم خودت دادی خودتم حافظش باش قبل از اینکه بخوام چیزی برات بنویسم خبر میدم که دختر عموت نیلا 10 اسفند با فاصله 52 روز از شما بدنیا اومد نیلا ساعت 9 صبح بدنیا اومد و خیلی تپل مپله ماشالله حالا یه هم بازی داری که خیلی هم نازه روز 12 اسفند ماه آماده شدیم که بریم ببینمش اما مگه شما گذاشتی بس که گریه کردی ما هم نرفتنی شدیم و زنگ زدیم گفتیم نمیایم فرداش دوباره آماده ات کردیم بعدش با بابایی یه چرخ با ماشین دادیم تا خوابیدی بعد رفتیم  اینجا تو ماشینه که شما خوابت برده   &...
15 اسفند 1392

کادوهای خاله فرزان و دوستان

سلام گل پسرم الهی قربونت برم که هر روز بیشتر از دیروز بهت وابسته میشم و بیشتر دوست دارم خدا رو شکر همه چی خوبه فقط چند تا نگرانی دارم از همه مهم تر گریه هاته نمی دونم چرا اینقدر گریه میکنی دکترا که میگن برا دل درد هستش تا حالا چند تا دارو هم بهت دادن اما بازم گریه میکنی خیلی نگرانم چون برا ساکت کردنت مدام بغل من یا بابایی یا مامان جون و بابا حمید هستی می ترسم به این کار عادت کنی الان بعضی وقتا حس میکنم گریه هات لوی بازی فقط میخوای بغلت کنن ولی باور کن خیلی سخته از شونه درد و دست درد دارم میمیرم مهم تر از من خودتی دوس ندارم بزرگ شدی برا رسدن به خواسته هات گریه کنی و این بشه نقطه ضعف ما البته بابا حمید میگه از 4 ماهگی گریه هات بهتر می...
6 اسفند 1392

چهل روزگی پسرم

بازم سلام و بازم شکر خدا که تو رو دارم الهی قربونت برم این پست رو یکم دیر گذاشتم امروز 45 روزته و من میخوام از 40 روز تا حالا رو برات اینجا ثبت کنم الهی قربونت برم که گریه هات تمومی نداره البته الان یکم کمتر شده ولی بازم خیلی زیاده گل قشنگم از بس من و مامان جون و بابایی بابا حمید بغلت کردیم و راه رفتیم و هیس هیس کردیم باور کن از پا افتادیم اما همومن عاشقانه این کارو میکنیم حالا میگی مامانم اومده اینجا غر بزنه نه گلمممممممممم فقط خواستم اینم یادگاری بمونه یعنی گریه های پسرممممممم روز چهلم من و مامان جون می خواستیم ببریمت کلینیک اما بابایی چون سر کار بود گفت نریم تا خودشم باشه برا همین مجبور شدیم روز بعدش بریم که بابایی هم باشه خل...
3 اسفند 1392
1